من خانوادم اخلاقاشون یکم تو مخه خودم میدونم ولی وقتی میری خونشون جون قربونت میکنن بعضی کاراشون تو مخه
قرار بود عید هیچ جا نریم بعد شوهرم یهو تصمیم گرفت گفت بریم شهرستان شما یک دوشب بمونیم انقدر من خوشحال شدم
اخه ۹ماه باردار بودم بعدشم زایمان کردم جایی نرفتیم یه مشهدم رفتیم با خانواده اون بودیم
الان امروز میگه شهرستان شمام نمیریم حوصله ندارم برم عید دیدنی
من شده از بعضی از فامیلاش خوشمم نمیاد ولی بخاطر این میرم کلی میگم میخندم میدونم بهش خوش میگذره
ولی اون میگه من تصمیم میگیرم باید چیکار کنیم
منم بخاطر اینکع دعوا نشه هیچی نمیگم چون میدونم اصرار کنم بریم اونجا همش غر میزنه
مثل من بی سرزبون نباشید حرفتون و تو زندگی مشترک بزنید من همش نرس از دست دادن و دعوا دارم هیچی نمیگم
میگه بیا بریم یه شهر دیگه هتل بگیریم ولی خانوادشم ببریم
خیلی بهم ریختم مامانم اینام همش میگن بیاید دور هم باشیم