نمیتونم من هیچکسو ندارم غریبم تو شهر دور ازدواج کردم بابا مامان مریضمو بخاطر عشق و عاشقی مسخره ول کردم سر چندسال کوتاه از غصه دوری من از اینک کسی نبود خوب بهش برسه فوت شد شوهرم از داداشم سر چند تا دلیل مسخره ک سر من بود مشکل داره داداشم تا زنگ میزنه بهم شوهرم روزگارمو سیاه میکنه تا چند روز حرف نمیزنه باهام عصبانیه سرم دادو بیداد میکنه همه رو خبر دار میکنه من خجالت میکشم از این رفتارا من هر روز با مامانم حرف میزدم مامانم ک رفت هیچکس دیگ نه بهم زنگ میزنه نه خبرمو میگیره انگار من دیگ وجود ندارم فقط داداشم بهمزنگ میزنه یکمی باهام حرف میزنه اونم شوهرم نمیتونه ببینه به من داداشم فوش میده بی احترامی میکنه میبینه پشتم خالی شده دلمو خون میکنع نمیتونم جدا بشم ی بار تو نامزدی قبلا جدا شدم کم سن بودم ازدواجم سنتی بود از ترس حرف مردم بزور دارم این ظلمارو تحمل میکنم