سلام من بین یه دوراهی بزرگ گیر کردم حالم خیلی بده میشه راهنمایی کنین خواهرانه.
من یک بار نامزد کردم جدا شدم سره مسائلی.
بعد از ۲ سال با یک اقایی اشنا شدم خیلی خوب بود مهربان دست دلواز با ادب صبور قصدش هم از اول ازدواج بود دوست موندیم تا گذشت صیغه کردیم قرار شد بیاییم شهر اقا عقد کنیم اقا هر بار به یک بهانه تاریخ عقد رو بعد موکول میکرد خونه گرفتیم شهر اقا جهیزیه اوردم اقا اومد خواستگاری ولی تنها گفت خانوادم دوستم ندارن و فرق میزارن و برام خواستگاری نمیان و دوسم ندارن و فکر کنین خانواده من مردن.من هم میدونستم حقیقت داره تا پدرمو راضی کردم قبول کرد ولی هنوز عقد نکردیم با گذشت ۸ماه خونه خودمون هستیم.
الان سرو کله خانوادش پیدا شده خیلی اذیتم میکنن برادرش هاش دنبال هرچیزی میگردن ما جداشیم میگن تا صیغه ای ولش کن مادرش دعا میاره میندازه خونم پدرش میکشونه شوهرمو خونشو یادش میدن دروغ پشتم میگن تهمت هرچیزی که جدامون کنه شوهرم یک ماهه یکی دیگه شده خیلی سرد شده وسایل خونه میشکنه منو میزنه خرجی نمیده اذیتم میکنه یک چشمم شده خون ی چشمم اشک به این ماه مبارک من جز خوبی ب خانوادش کاری نکردم فقط میخوان کاری کنن من برم باز مثل گذشته پول تیغ بزنن از شوهرم خانوادش هعی ب من میگن طلاق گرفته ته مانده بی پدر مادر نمیدونم چیکار کنم ۲۴ سالمه