مادرشوهرم پایینه پیره هستادساله اشه شوهرم بچه آخره هفتا پسر ودوتادختر داره یه دخترش هرروز صبح میاد خانه اشو مرتب میکنه بهش میرسه وشوهرمن پسرای دیگه اش شاید دوسه ماه یکبار بیان سربزنن خانه به اسم شوهرمه البته پدرومادرش به اسمش کردن ، شوهرمنم مدام میره به مادرش سربزنه حتی شب عروسی هیچکس نبود ازخانه بیارنش جشن ما خودمون باماشین عروس باخودمون بردمیش ، من حتی نمیتوانم باخیال راحت مهمانی باشم چون مدام نگران مادرشه که تنهاست ، دلم میخواد زودتر بمیره البته اگه من زودترازاون نمیرم حسرت همه چی به دلم بمانه