سلام دوستان من حدود چندماهی هست ازدواج کردم و فعلا دوران عقد هستم راهمون از هم دوره ..
مادرشوهرم یه مدت رفته سفر و برای اینکه همسرم تنها نباشه و حال و هوای خودمم عوض شه و دم عید هم هست اومدم یه مدت خونشون موندم
مسئولیتهای یه خونه رو تقریبا به دوش کشیدم نه اینکه اجباری باشه خودم سادگی کردم اولش خوشم میومد
من تقریبا تمام بیست و چند سال رو مشغول درس و دانشگاه بودم و خونمون زیاد آشپزی نکردم اینجا هم خداوکیلی یک وعده هم تو این یه ماه اجازه ندادم بگذره ...صبونه و ناهار و شام هرچی از دستم برمیومد پلو و خورشت یا کتلت و کوکو درست کردم
خیلی از خودگذشتگیا کردم اول رابطه ای با دهن روزه براش مصالح جابه جا کردم که بزار مثلا دست بع دست هم داده باشیم تنهایی به دوش نکشه ...
دیروز سحری کم خوردیم و روزه گرفتیم هردوتامون ضعف کرده بودیم و من رنگ و روم پریده بود ...
با این حال گفتم تو دراز بکش جلو تلوزیون فشارت نیوفته از ساعت ۴ تو آشپزخونه مشغول پختن فرنی و کیک و شام و سحری باهم بودم دیگه واقعا جون نداشتم هی وسط آشپزخونه دراز میکشیدم دوباره پامیشدم ...
خلاصه افطار کردیم و بعدش شام خوردیم و من رفتم حموم و ایشون با مادرش صحبت میکرد یه لحظه اومدم از حموم بیرون دیدم به مادرش میگه اینم چهارجور غذا بیشتر بلد نیست درست کنه...با افتخار میگفت شامو خوردیم گفتم پاشو سحری هم درست کن و بعدشم شروع کرد به پشت سر خونوادم حذف زدن ...
واقعا من صدمو برا این رابطه گذاشتم ولی دیشب بابت سادگیم لعن و نفرین کردم خودمو....