کاش یه نفر دلداریم بده نمی فهمم چطوری
امروز مادرشوهرم خیلی یهویی اومد خونه مون
منم گفتم شاید دلش برای نوه اش تنگ شده درو باز کردم اومد نشست و شروع کرد نیش و کنایه زدن آخر هم گفت فلانی گفته من اگر عروسم باهام زنگی نمی کرد و خدمتو نمی کرد( ببخشید ببخشید) می شا...دم توی دهنش
منم بهش گفتم آره تو شانس داری و این حرفا
کاملا جوری گفت که منظورش به من بود من هیچی نگفتم چون اصلا ذهنم درگیر کارم بود من سئوکارم توی خونه دورکاری کار می کنم
اصلا شوک شدم
بعدش رفت اصلا از وقتی رفته اینقدر حالم بده دارم بالا می یارم
جالب این بود روزه بود و از مسجد داشت می یومد خوب این نماز این روزه این مسجد چی یاد این آدم داده بود
حالا من قبلا دو سالی باهاشون زندگی می کردم ولی واقعا خیلی فشار می آورد روی من ۴ تا پسر مجرد داره با من و شوهرم ۸ نفر می شدیم کار این همه آدم واقعا برای من سخت بود و اینکه همش هم بزنه تو سرم و تحقیرم کنه
اون موقع معلم بودم تدریس می کردم هیچوقت تمرکز نداشتم شهر مون رو جدا کردیم ازشون جدا شدیم خدا رو شکر الان چند ماهی هست که اومدن سمت ما
هر هفته ما یه داستانی داریم دیگه خسته شدم نمی دونم چی کار کنم اگر به شوهرم بگم فقط به گرفتاری ها و دعواهامون اضافه می شه اگر به مامانم بگم ناراحت می شه کاری از دستش بر نمی یاد
الانم به خدا کاری از دستم بر بیاد می کنم هر پنجشنبه غذا درست می کنم برای همه و می بدم اونجا وسط هفته هم برسم انجام می دم اما چون شاغلم دیگه زیاد نمی رسم
چی کار کنم دیگه دارم روانی می شم