یکی برام تعریف میکرد ک خواهرم وقت زایمانش بوده بعد رفتن به مادرم گفتن دخترت دردش گرفته باید همراهش بری زایشگاه
مادرش گفته من الان کار دارم نمیتونم بیام دارم جارو میکنم😑 برید به مادرشوهرش بگید
مادرشوهرشم، شوهرش سرطان داشته وباید مراقب اون میبوده از غذا واینا
گفت اومدن به من گفتن بیا بریم منم اونروز داشتم لباس میشستم گفتم نمیتونم بیام😑 و به یکی دیگ از خواهرام گفتم تو برو
بعد گفتم خب لباسو میزاشتی فرداش بشوری گفت نه شوهرم گفته بود باید همین امروز بشوری😐(بهونه الکی)
یکی از خواهرام بالاخره رفت با اون خواهر زاءو ک وقت زایمانش بود ولی مثل اینکه خواهرش نمیتونسته بزاذ درد میکشیده ولی نمیتونسته بزاد 😔یک شبانه روز درد کشیده ولی سزارین نکردنش😐
و چون او خواهرشم شوهرش آدم بیخودی بود مجبور میشه زود بیاد خونه
یعنی زائو تنها تو بیمارستان درد میکشیده دیگ در نهایت مادرشوهرش میره بیمارستان یعنی محبور میشه پیشش مونده تابزاد
بعد اون شخص بهم گفت راستش برای این نرفتم دنبال خواهرم ک چون قبلا خیلی پشت سرم حرف میزد وداستان درست میکرد وشر به پا میکرد
داستان بیست سال پیش بوده
من خودم حالم بد شد از اینهمه بیمسئولیتی اعصابم خیلی اونروز خرد شد درسته شاید خواهرش آدم بدی بود ولی واقعا اون زمان، زمان خوبی برای تسویه حساب نبوده خواهرش روبه موت بوده تقریبا حالم بد شد از اینهمه سردی ک ی مادر دخترشو انقد خار کنه ک بگه به من چ مادرشوهرش بره دنبالش برای چی
برای اینکه جارو میزده😐😐😐😐😐😑😑😑😑😑
حمایت عاطفی چی میشه
هنوزم بهش فکر میکنم حالم بد میشه