دلیل رفتنش این بود که من با اون دعوام میشد سر مثلا رنگ مو میرفت ب مادرش میگفت مادرشم عمم بود مثلا خبرمرگش یکبار نزد تو دهن پسرش هربار دعوا راه انداختن ک تو پرتوقعی
درکل شوهر یعنی یه موجوده خودشیفته که همه جوره خودشا سرتر میبینه...نمیدونم این اعتماد بنفس رو از کجا آوردن...خدا نکنه مریض بشن که دیگه هزار جور قروفرمیان وآخ وماله میکنن...باید مثل پرستار دورشون تاب خورد آخرشم دوقورت ونیمشون باقیه