اکسم از وقتی ازدواج کرد دیگه توخیالاتم باهاش زندگی نکردم چون اون یک زن دیگه رو انتخاب کرد..ولی امشب برا اولین بار پاگذاشتم رو وجود زنی ک تو زندگیشه حداقل تو تصوراتم باهاش زندگی کردم...
وسط تصوراتم سرمو گذاشته بودم رو سینش میگفتم ولید یروز بریم بیرون ولی سرش گرم گوشی بود گفت عشقم بخواب دیگه قهرکردم خودمو چرخوندم اینور تخت که بخابم اومد نزدیکم گفت عشقم کجا دوست داری بریم هیچی نگفتم گفت بیا بغلم بخواب داشتم همینطور خیال پردازی میکردم به اونجا ک گفت بیا بغلم بخواب رسیدم گرمای بغلشو حس کردم انگار واقعاً هست خیلی دلم تنگ شد گریه کردم اشک ریختم...
دیگه هیچوقت بغل اون سهم من نیست سهم زنشه...
چه تلخ...