قبلاً کافی بود یه اتفاقی برام بیوفته سه سوت همچیو به مادرم میگفتم
سرکار هزار و یک بحث پیش میاد دوستم همه رو میزاره کف دست مادرش ولی از من میپرسن چطور بود امروز میگم خوب بود
حتی دلم نمیخواد خانوادم بفهمن چیکار میکنم یا چی بهم میگذره بدم میاد هعی چیزیو بهم یادآوری کنن یا پیله کنن بهم یا ازم بپرسن فلان کار چی شد بدم میاد توضیح بدم
با خودم میگم مسائل زندگیم به خودم مربوطه کسی حق دخالت نداره به کسی مربوط نیست
یا مثلاً امروز حالم بده شد مجبور شدم روزمو بشکنم چون سحر بیدار نشده بودم فشارم افتاده بود بعد برادرم میگفت روزه چطور بود امروز
گفتم خوب بود
حتی مریض هم بشم دلم نمیخواد کسی بفهمه ضرر هم کنم به همین منوال
انگار چیزی به اسم خانواده برام معنی نداره