کلایجورییهـ میری خونشون باید بگردی دنبالش تواتاق یا اشپز خونع ک سلام کنی وقتی هم میری سلام کنی میدونه پشت سرشی حواسشو پرت میکنه مثلا ندیده اومدی
هر سری میرم خونش اشپزی و ...با منه.این سری قبلی ک رفتم.
شام ک خوردم رفتم تو اتاق دراز کشیدم.
از تو حال میگن مریضه ـ
دوباره مادر شوهرم گفت گناه داره ولش کن مامانتو ب بچم ب تیکه گفت بزار استراحت کنه
اون یکیشون حامله بود از اقوام خونشون بودن گفت اون یه ماه از من جلوتره.
منم چیزی نگفتم.
راستش همیشه تو کارها کمک میکردم.
رفتم دکتر گفت باید جراحی بشی برا کیست. خیلی استرس داشتم
رفتارم با همچین خانواده ای چجوری باشه.
موقع رفتن مادرشوهرم یه سوالی پرسید خودمو ب نشنیدن زدم. چون واقعا ناراحت شدم
بعدم خداحافظی کردم و اومدم