دیشب پدرشوهرم زنگ زد ک پسرمو ببرم پیششون ی مدتی بود نرفتم
ی ربع بعدش خاله شوهرم با نصف ی پیتزا خونگی اومد گفت اینو دخترت گفته خودت و شوهرت بخورین (خاهرشوهرم ک من باهاش قطع رابطه کردم) خب من رژیمم و اصلا پیتزا نمیخورم
جلو چشمم مادرشوهرم رفت تو حیاط تو این یخ بندون ،بعد پدرشوهرمو صدا زد ،وقتی برگشت ظرفه خالی بود مادرشوهرمم داشت دور دهنشو پاک میکرد
بعدم گفت چیه هرروز برنج بخوریم ای وای نگفتم بهت مگه میخاستی ازش بخوری؟
من ک حتی قبلشم تعارف میکرد قطعا نمیخوردم اگر رژیمم نبود هرگز چیزی ک از خاهرشوهرم بود نمیخوردم چ برسه ب اضافه غذاشون
وقتی گفت مگه میخاستی بخوری؟ بشدت حرصم گرفتم
گفتم من پیتزا بخام میرم گرونترین جای شهر میخورم یکیم واسه مامانم میخرم ک ته مونده غذا رو نفرستم براش
گفت اره تو میتونی، پسر بدبخت من از صب تا شب جون بکنه تا بری گرون ترین جای شهر
گفتم هر کسی ب اندازه لیاقتش بهش ارزش داده میشه