موضوع از پنج شش سال پیش،از مرگ یکی از نزدیکان شروع شد،منم مثل بقیه گریه میکردم،فردای روز سوم اومدم از جام بلند شم دیدم دلم دردمیکنه،نگو از ناراحتی زیاد کیستم پاره شد،امبولانس اومد و منو بردن بیمارستان..دردم آروم شد،بحث اینا نیست،ازم آزمایش خون گرفتن که ببینن عفونت وارد خون نشده که آزمایشات خوب بودن،بعد همون لحظه نوار قلب گرفتن،گفتن خوبه نرمال،اما من نرمال نبودم،یهو جیغ زدم پرستار من دارم میمیرم،اومد بالاسرم گفت چی شده گفتم قلبم داره از جا درمیاد..ده دقیقه پیشش نوار قلب گرفته بود،پزشم اومد گفت باز ببریدش نوار قلب،اومد گفت دکتر نرمال،تو دلم گفتم پس باور کن مرگم رسیده،همون لحظه ب همراهم که زنداداشم بود،گفتم برا من دعا کن،رفتم زیر ملافه،از دنیا بی خبر شدم..یکهو خودمو وسط همون اتاق دیدم،برگشتم یکهو خودمو رو تخت دیدم،فهمیدم که روح از بدنم جدا سده،اگر دیر پیام دادم ببخشید باقیشو میام الان میگم کمی صبر کنید