امشب وقتی از بیرون می اومدیم خونه تو ماشین که بودیم خواهرم کیفشو پشت کنار من گذاشت پیاده شدنی من کیفشو ورنداشتم چون کیف خودم سنگینه یکیم اینکه بار اولش نیست که وسایلشو میندازه گردن من
اومدیم تو اسانسور با یا لحنی که انگار خدمت کارشم گفت چرا مال منو نیاوردی هان باتوام میمردی؟ منم گفتم به من چه
منم امشب غذا نداشتیم واسه شام رفتم وسایل ماکارونی واسه خودم حاضر کنم مامانم اومد گفت واسه اونم درست کن ، منم گفتم درست کنم که پررو تر بشه اون ارزش منو نمی دونه .
شروع کرد داد زدن بهم گفت روانی من اهمیت ندادم
بعدش از خواهرم پرسید میخوری گفت نه ماکارونی نمیخوام
واسش پیتزا سفارش دادن