این حکمت خدا بوده
فهمیدم شوهرم از بارداری من خوشحال نمیشه مردن وموندن من براش مهم نیست،اون وقتی که بیمارستان زیر سرم بودم،وقتی که دکتر میرفتموازمایش میدادم ببینم سقط شده یا نه،کنارم که نبود هیچ،در فکر گیر دادن به چیزهای الکی مثل بی بی چک و قد پالتوی من و عیدی خواهراش بود.
مادرمو چی بگم.....چجور مادری هست
هیچ وقت مادری نکرد همراهم نبود
میدونستم اگه بهش بگمعکس العملشخوب نیست ودلسوزم نیست،میدونستم بدجنس عالمه و قراره تنها بمونم
اشتباه کردم بهش گفتم،برام چاره شد.دهنم هم پر خون شد به این نامادری نمیگم.دیگه من از این سخت تر نداشتم.
زخم زبون و بی رحمیاش بدتر حس بی کسی بهم میده.
من دیگه غلط کنم به بچه فکر کنم
خودم هنوز ضعیفم...من توان اینو ندارم یک تنه زندگی بچه رو تضمین کنم