من تازه حدوداً یک ماه نامزدیم بهم خورده
زرتی همین موقع یکی از من خوشش اومده
باباش رو فرستاده با بابام حرف بزنه
بابامم همش داره در مورد این مسئله صحبت میکنه
منم تا اما و اگر میارم یجوری حرف میزنه حس اضافی بودن بهم دست میده 💔😔
گویا بابای پسره گفته ما میخواستیم پا پیش بزاریم منتها دست دست کردیم و فهمیدیم شما با یکی دیگه وصلت کردی
پسره رو هم میشناسم
یعنی کلاً اینا رو میشناسم
تو یک محله هستیم
البته اونا وضعشون خیلی بهتره
ما سالها اینجا زندگی کردیم ، به مدت یه جای دیگه خونه اجاره کردیم باز برگشتیم همینجا یعنی میخوام بگم من چشم که باز کردم تو این محل با این خانواده همسایه بودیم
من خودم الان واقعاً کشش ندارم حوصله ندارم حتی چند روزه پرخاشگر شدم از طرفی من به دلایلی هنوز دانشگاه نرفتم و هم میخونم برای دانشگاه هم میرم سر کار به صورت پاره وقت
نمیدونم چیکار کنم
حرفای بابام خیلی بهم فشار میاره
میشه کمک کنید و بهم بگید چیکار کنم ؟ از فکر حرفای بابام کل شب بیدار بودم 🥲