الان من حرفمو اگه ب شما نمیگفتم میمردم جایی رو هم ندارم حرف دلمو بگم
داستان از این قراره چند روز قبل رفتم پارک وحالم خیلی خوب بود خالم زنگ زد وشروع کرد ب نالیدن از زندگیش وشوهرش که مشکل اعصاب داره ولی دکتر نمیره وهی میگفت شوهرتوهم شبیه شوهرمنه منم شروع کردم ب غیبت کردن از شوهرم بدی هاش یادم اومد
وناگهان شوهرم چند دفعه زنگ زد ومن جواب ندادم وسرم دادزد وگفت کدوم قبرستونی بیایی حالتو میگیرم ومنم بدو بدو از پارک اومدم از اون روز از شوهرم بدم اومده بدجور
واین چند روزهی بهونه میگیرم
ی اخلاق گندی هم ک داره
جلو بقیه باهام بالحن زورگویانه حرف میزنه بدم میاد از این اخلاقش
دیشب خواهرش شامخونمون بود گفت فرشاتون کثیف شده ی دفع شوهرم با لحن خشن چش غره رفت گفت کالاسکه رو میاره رو فرش دختر خواهرشم ۸سالشه قبل اینگه این حرف وبگه گفت الان میگه زن دایی فلان کرده
خیلی بهم برخورد تودلم گفتم حتی خواهرزادشممیدونه ک الان سرم داد میزنه و یکم بحثمون شد بهش گفتم ۲ساله نشستیم فرشارو
امروز از سرکار اومد ساعت ۵ بود
از دیشب دلم پربود واز قبلنا از اینورم استرس اینکه امروز کلاس داشتم نرفتم دانشگاه
منم شروع کردم ب بهونه گرفتن وغر زدن خواهرشمدعوتمون کرده بود گفت خسته ام نمیرم. منم اعصابم خورد شد و بهش بدوبیراه گفتم اونم منو هل داد منم هلش دادم هرچی گفت گفتم ۱ دفعه ن هزار ویک دفععه ننته هرچی میگی ومنم عین توهیناش گفتم ویکم کتک کاری دونامون داشتیم منم جیغ وداد وهوار وفحش بارش کردم
وگریه کردم
بعد رفت حموم گفت پاشو بریم خونه اجی گفتمنمیرم
لج کردم اومد منت کشی بازم بهش توهین کردم اونم قهر کرد بچه رو آماده کرد برد خونه آبجیش وشوهر خواهرش برامون گوشت گرفته بود با پسر عموش آورد خونه گذاشتم توحیاط پشتی نشستم گفت بشور گفتم اعصابمو خورد کردی نمیشورم
ب پسرعموشم گفتم منو نمیبره هیچ جا
آخر شب هم هی نیشگونش گرفتم اما دلم خنک نشد
چ کارکنم