از بچگی واسه هر چیزی منو سرزنش کرد چه بی خود چه با خود 
ازش متنفرم 
همیشه دهن گشادشو وا میکرد هر چی از دهنش درمیومد میگفت 
هیچ مادر ذختری ای ذیگه بین ما نمونده 
من همیشه سعی میکردم قهرمان زندگیش باشم چون هیچ وقت زندگی خوبی نداشت 
همیشه براش بهترین لباس ها رو براش میگرفتم بهترین مسافرت ها ولی یه بی لیاقت به تمام معنا بود 
فهمیدم یه کثافت وافعی هرگز تغییر نمیکنه 
یه قورباغه رو بندازی تو تشت طلا باز میفته تو مرداب 
فهمیدم تنها کسی که باید قهرمانش باشم خودمم 
مادر من ی زن حسود و بدبخته که چون خودش هیچ وقت رنگ خوشی ندید نمیذاره منم رنگ خوشی ببینم 
و ی بیرون هم برم دق میکنه 
پس باید تا میتونم پیشرفت کنم تا جر بخوره 
نگید مادره اله بله لطفا 🚫🚫