دیروز عصر مشغول پختن قیمه نذری بودم بعد عصر خسته تا اودم بشینم ی چای بیسکویت بخورم دیدم خواهر زادم داره میخوره زمین جاش خیلی بد بود منم بلند گفتم یا خدا سارین مراقب باش
خواهر زادم نیفتاد اما گریه کرد و ترسید در کل عادتشه همش گریه میکنه
بابام اومد کلی دعوام کرد چرا اینجوری داد زدی بچه ترسید و چن بار غر زد منم داد زدم بسع دیگ دس از سرم بردار
رفتم تو اتاق کلی گریه کردم تا الانم باهاش حرف نزدم
سر شام گفت چرا حرف نمیزنی قهری گفتم من خوبه نوه ات رو دعوا ک نکردم حرف بدی هم نزدم اما تو کلی دعوام کردی برو بشو بابای اون ، بادیگارد اون شدی