من ازدواج دوممه ۴سال عقدپسرعمم بودم یاخیانتاش وبچه ننه بودنش جداشدم بعد۳ماه ازدواج کردم بامردی که خواستگارمجردیم هم بود آدم خوبیه تنهامشکلم باهاش مشروب خوردنشه یکم بحث داشتیم باهم دیگه امروزگفت بهم یکم فضابده مقصرخودم بودم همش فکرمیگردم میخوادخیانت کنه بازنگ وپیامایه زیادیم کردمش یک مردعصبی برای همون میخوام چن روزی زنگ وپیام ندم تااونم یکم آزادباشه بااینگه میدونم اهل کاری نبوداماخودم عصبیش کردم🥺خودم کردم که لعنت برخودم باد
الانم اول خانوادم گفتن زیریک سال بایدعروسی بگیرید خانوادش گفتن همه چی یاماخیالتون راحت الام داره میشه ۱سال خانوادش خیلی خونسردنشستن وبیخیال شوهرمم تنهایی نمیتونه...منم هنوز دخترم امشب تصمیم گرفتم وقتی باهاش آشتی کردم ازقصدخودم وحامله کنم تامجبوربشن عروسی بگیرن چون خیلی زمین دارن ولی متاسفانه انقدربیخیالن که نمیرن بدنش به همه بنگاهامیخوان ازاسمون مشتری بیاد...
میترسم انقدرتوعقدبمونم بشه مثله قبل من جایی برای برگشت ندارم دیگه بایدخودم یک کاری بکنم