جریان اشناییمون این قراره
طرف چندماه پیش اومده بود دم درما و همسایمون واسه وسیله های ک اسباب کشی کرده بودوجامونده بود چندساله رفته ازاین محله تازه اومده بوددنبال بعضی وسایلاش
من داشتم رد میشدم جلومو گرفت وکلی حرف زدوفلان ک من شمارومیشناسمو فلان و کم کم اخرش گفت من دعانویسم
منم اون موقع خیلی شرایط بدی بودم خاستم برای حل شدن مشکلم ازش دعا بگیرم
همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه بهم گفت بهت یه دعا بهت میدم ببرتو قبرچال کن صددرصد مشکلت حل میشه
بگم بقیشو کسی میخونه؟