از شهریور ماه تا الان جز مسیر دانشگاه تا خونه و خونه تا کلاس زبان هیچ جا نرفتم نه مرکز خریدی نه قدم زدن توی شهر ، فقط دو سه باز خونه مادربزرگ رفتم ، بهانه مامان بابام واسه خونه نشینی اینه که خواهرت کنکوره داره خودت درس داری ،هوا سرده هوا تاریکه و این مزخرفات
الان هفته بعد کلاسا شروع میشه من تو این مدت تعطیلات هیچ جا نرفتم، انتظار داشتم لااقل بریم خرید هم نکنیم بگردیم یا مامانم انتظار داشت بریم خونه مامان بزرگم
از صبح اعصابم خورده احساس افسردگی و پوسیدگی دارم دو ساعت پیش بهشون گفتم حوصلم سر رفته بریم بیرون اصلا هیچ جوابی ندادن بعد یه ساعت رفتم آشپرخونه بابام لپمو کشید گفت چرا باما حرف نمی زنی(بغضم گرفته بود خفه شده بودم) از موقع یه ساعته تو اتاق یه بند گریه میکنم بند نمیاد وسطاش میرم بیرون چشای قرمزمو میبینن میگن چرا قیافه گرفتی واسه