الان توی یک از تاپیک ها داشتم واسه ی بنده خدایی میگفتم.
اگه دوست داشتی بخون..
آدم خوبی نیستم اما خدای بالاسر شاهد بین منو شما اگه کلامم ذره ای دروغ باشه...
همسایه صمیمی ۱۵ساله ما ک بش میگفتم خاله افسردگی شدید داشت. و خونشون بن بست رو ب روی اتاق من.
شب قبل این اتفاق تا صبح صدای جییییییغ میشنیدم از کوچمون هی میرفتم از پنجره نگاه میکردم میدیدم کسی نیست. ( در واقع داشتم تجسم عمل خودکشی رو نمیدیدم اما خودم خبر نداشتم)
خلاصه صبح شد و رفتم دانشگاه امتحان بدم. وقتی برگشتم مامانم گفت خالم خودشو دار زده...
چند شب بعدش خواب خالم رو دیدم تا دست توی اتیشه، ی زن دگ هم ک موهاش بلند و ژولیده بود و اونم توی آتیش بود، کنارش بود. بهم گفت این زنو ک میبینی همون روز مثل من خودکشی کرده و خودشو آتیش زده بود انگار. گفت باید ی کاری واسش انجام بدی میتونی؟؟؟ گفتم آره بگو کمکمش میکنم.
اون زنه دهنش بسته بود نمیشد ح بزنه ولی با نگاهش خالم گفت این نمینونه از پسش برنمیاد. بعد با چشماش انگار داشت التماس میکرد منو.
من رفتم تحقیق کردم دیدم ۳۱ اردیبهشت همون خانم خودکشی کرده بود... ولی ترسیدم برم سراغ خانوادش چون شهد ما اونوقت شهر خیلی کوچیکی بود ک مردم بومی و وحشی داشت