رفتم به همسرم گفتم اینا میگن باید بمونم طرفای ظهر به مامانم زنگ بزن بگو چون میگن تا ۱۱...۱۲ رایمان میکنی... یکم همدیگه رو بغل کردیم و من برگشتم تو اتاق و فقط خودم و سپردم بخدا... اول تو یه اتاق دیگه یچیزی بهم وصل کردم که ضربان قلب نی نی و نشون میداد یه ده دقیقه یربی اون بهم وصل بود.. ۱۹ شهریور بود اسم دکترم و پرسیدن رفتن زنگ زدن بهش گفت من گفتم بهش من نیستم من الان تو فرودگاهم زنگ بزنین خانم فلانی بیاد ... منم هیچ شناختی از اون دکتر نداشتم همش میگفتم نمیشه فلانی بیاد من ایشون و نمیشناسم میگفتن نه حانم دکتر برای خودش جایگزین گذاشته ایشونم خوبه خیالت راحت...
ساعت هفت و نیم اینا بود یکم دردام بیشتر شده بود ماماهای فوق العاده ای بودن میگفتن عزیزم تحمل کن پاهات و بکش تو شکمت و پروانه بزن که روند زایمان تندتر شه... ساعت یرب به ۸ اومدن آمپول فشار زدن...
گفتم بهم بیحسی میخای گفتم نمیدونم خوبه؟؟؟؟ ماما گفت توالان هفت هشت سانتی . دو سوم راهو اومدی اگه تحمل کنی بهتره.. منم گفتم پس نزنین هیچی...