خانوما من 2ساله ازدواج کردم با خونواده شوهرم تو یه حیاطیم ساختمونمون جداست ولی غذا خوردنمون باهمه چون عروس اولم نذاشتن جدا بشم ما درشوهرم خوبه شوهرمم هیچی برام کم نمیذاره جدیدا من پا میشم مثلا چایی دم کنم یاسفره بندازم دخترم پا میشه دنبالم میادعصری سرش خور به در گریه میکردرفتم بغلش کردم دیدم پدر شوهرم ماتم گرفته گفتم چی شده داد زد دو دستی کوبید تو سرش گفت من تو خونمم آرامش ندارم باید بچه داری کنم گفت از فردا میام نهارمو میخورم زودی میرم خونم خراب بشه منم گفتم شما خونتونه من از فردا جدا میشم گفت از خداته دیگه منم حالا موندم چیکار کنم بهم میگه بچتو از بغلت نذار زمین بچه ی یه ساله زبون نمیفهمه که بهم بگید چیکار کنم