خواهرم خودش گفته که نمیخواد ازدواج کنه و سر ازدواج نکردنشم خون مامان بابامو تو شیشه کرده همه رو الکی رد میکرد و این آخرا هم تهدید کرده بود که اگه خیلی اصرار کنن خودشو میکشه ماهم باور کردیم که خودش نمیخواد و فقط دست به دعاییم که عاقل بشه حالا دیروز خونه مامان اینا بودیم شوهرم اومد دنبالم وقتی اومد پیشونیمو بوسیدو بغلم کرد خواستیم بریم برگشتم دیدم خواهر خیلی با حسرت داره نگام میکنه حواسشم اصلا نبود اونموقع خیلی دقت نکردم ولی الان فکر میکنم که چرا اینجوری بود
یعنی دلش خواسته ازدواج کنه و حسودی کرده؟
یا یه فکرم مثل خوره افتاده به جونم که نکنه به شوهرم نظر داشته باشه خانما نمیدونم چکار کنم
بخدا خواهر بزرگ مجرد داشتن خیلی سخته هر روز باید گوشت تنت آب بشه چی میشد شوهر میکرد میرفت راحت میشدیم