اینجا باهم درد دل کنیم
با هیشکی نمیتونم حرف بزنم
من
منم خیلی دلم گرفته دو تا تاپیک زدم چند نفری اومدن ولی خالی نشدم
پیرم دلم هم سن رویم نیست
یک عمر در فرسودگی کم نیست...
هعی
اشک در چشمان من طوفان غم دارد به دل؛
خنده بر لب می‌زنم تا کس نداند راز دل.
من همسرم مرزبانه جدا از چالشهایی که تو زندگی زناشوییم دارم، یه مسئله ای هست که منو داره تا مرز جنون میبره
اونم اینه که وقتایی که شوهرم میره ماموریت ، من با اصرار پدر مادرم پیش اونام
اصلاً تحمل یک دقیقه موندن کنارشون رو ندارم
تو فکرش رو بکن من افسرده‌م .. بعد بابام میاد بهم میگه پاشو پیاده روی کن ..
مامانم میگه چرا سرت تو گوشیه؟ پاشو برقص
باز بابام میگه چاق نشی ورزش کن
آبگرمکن خونشون خرابه، برای حموم میرم خونه خودمون ..
یخچالشون صدا میده..
مامانم میگه چراغا خاموش باشه درحالیکه من دوست دارم چراغ روشن باشه( حتی در طول روز)
و هزارتا از این موارد
سه روز بعد عروسیمون شوهرم که رفت ماموریت مامانم زنگ زد گفت بیا
گفتم میخوام خونه خودم باشم
گفت نه اینجوری شوهرت راضی نیست اون به هوای اینه که تو کنار مایی
گریه کردم گفتم میخوام سر خونه‌ی خودم باشم
دو سه ساعت بعد مامانم زنگ زد گفت مادرشوهرت اینجا بود میگفت اگه تو نمیای خونه‌ی ما ( ینی خونه‌ی مامانم اینا) مادرشوهرش اینا بیان پیشت
دیگه چاره نداشتم، بابام اومد دنبالم رفتم خونشون
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
21 ثانیه پیش
21 ثانیه پیش
21 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
