یهویی ب گذشته برگشتم ب این چن سالی ک گذشته ب روزایی ک تلف رفت آخرین باری ک فاطمه بغلم کرد و من از در مدرسه زدم بیرون و چشمم افتاد ب تابلو مدرسه تیزهوشان شهرمون اره من اخراج شدم حس خاصی نداشتم نمیترسیدم..
بابام درگیر زن دومش بود و وقت نمیکرد منو ثبت نام کنه مدرسه دیگه ای پس من رفتم مدرسه بزرگسالان میدونی حس عجیبی داشتم 14 سالم ک بیشتر نبود
کلاسی ک نمیرفتیم مدرسه هم ک کنسل بود منی ک شب و روز پشت میز بود و سرش تو گوشی از استرس زیاد جدی چرا ی بارم دستمو مشاور مدرسه نگرفت وقتی دستمو دراز کرده بودم
سرکوفت های خواهرم شروع شد دعوا هاش با من عصبانیت هاش از من قهرای مامانم حرفایی خاله هام مگ میشه ادم فراموش کنه هرروز بیشتر حس بدی میومد تو قلبم..
مدیر مدرسه ک نبود ی ادمی بود ک جز پول چیزی نمیدید و هیچی از تهعد نمیدونست من باید چیکار کنم..
هرسال ب ی بهونه ای منو عذاب میداد و منی ک کل روز حرص میخوردم دوستامو میدیدم ک میشن دانشجو شریف
دانشجو ی رشته تخمی و من حرص میخوردم
هرروز حرص میخوردم بیشتر بیشتر بیشتر
یهو دیدم شدم ی وسواسی وحشتناک ی ادمی ک عقب افتاده ی ادمی ک از شدت وسواس نمیتونه باز شروع کنه
رشتم ریاضی بود نمیشد برم کلاس کلاس خصوصی هم کنسل بود گوشی خیلی خفنی هم دستم نبود
هیچکسم کمکم نمیکرد
حتی پول واحدامو خودم میدادم
چقد حرص خوردم
چقد عذاب کشیدم..
ن نمیتونم دیه..
با روانشناس ک حرف میزنم حس میکنم دنبال پوله و مشکلات من ب هیچ جاش نیست ترسناکه..
من ی وسواسیم ک فقط اینجاست
فکر کم بودن فکر کم بودن تو همه چی منو زنده زنده داره اتیش میزنه..