۱
خلاصه میگم شش سال زندگی کردیم ولی به اندازه ۶۰ سال اگه بخوام میتونم بنویسم تو شرایط بدی هستم الان و این مدت کاملا داغون شدم ۴ ماه گریه کردم شب بیداری التماس خدا انواع چله انواع دعا خوندم دعا نگرفتم . فقط یک بار فاااال تااااروت
همش شبها کابوس وحشت مطلق از خواب پریدن های شبانه سرزنش خودم سرزنش پدر مادرم که اصرار کردن گفتن مگه منتظر پسر شاه پریانی سرزنش خودم که چرا بدون علاقه و صرفا برای اینکه ازدواج کنم خودمو انداختم تو این راه...
از اول یا هم سرد بودیم راضی نبودم به ازدواج
بخوام داستان زندگیم رو بنویسم پر از رنج بوده تا الان ... یکبار مینویسم ولی فعلا استرس دادگاه دارم
دعا کنید برام
از مرداد ماه گذاشت رفت خونشون و منم مجبور شدم برم خونه پدر مادرم
هر چی خواهش کردم برنگشت هر چی واسطه فرستادم
تو پیامک هام التماس کردم