دختر عمم و دختر داییم هردو همسن خودمن شهر دیگه درس میخونن
اونوقت مشاور گاو من شهر خودمو زد تو این شهر لعنتی گیر افتادم
دیشب مهمونی بودیم بحث ازدواج شد بعد مادربزرگم گفت کی بشه که شام عروسیتونو بخوریم
دختر عمم گفت وااا من که تا فارغالتحصیل نشم از ازدواج خبری نیست بعد مادربزرگم گفت کی فارغالتحصیل میشی ؟
گفت حالا معلوم نیست
بچه ها این دانشگاه تهرانه اونجا همش عشق و حال خالصه همیشه استوری هاشو میبینم این کافه اون کافست ، سالی یه بارم که حتما باید با دوستاش بره مشهد یه هفته، اون هفته قراره برن مشهد
مسافرت های دیگش که من ازش خبر ندارم بماند
اگه منم تو مجردی انقد عشق و حال میکردم قطعا نمیخواستم حالا حالا ازدواج کنم
اما توی شهر لعنتی خودم گیر افتادم
نه جای تفریحی داره نه من کسیو دارم فقط یه دوست صمیمی دارم
همش از صبح تا عصر توی دانشگاهم عصرم یه ساعت با دوستم میخوایم پیش هم باشیم ساعت هشت نشده هزار بار زنگم میزنن بیا خونه
بخدا دیگه خسته شدم ، التماسشون کردم یه نصف روز برم اصفهان با دوستم اونجا بگردیم خستگی امتحانا از تنم بره شبم نمیمونم میام خونه برا خواب ( چون ما یکی از شهرستان های اطراف اصفهان زندگی میکنیم ولی نزدیک اصفهانه)
اجازه نمیدن
حالا دختر عمم و دختر داییم شهر دیگه دانشجوعن و همش مسافرت
خوش به حالشون من تو این زندگی لعنتی و این شهر لعنتس گیر افتادم😭
خیلی دلم میخاد ازدواج کنم اما حتی خواستگارم ندارم
میخام بشینم گریه کنم سرمو بکویم تو دیوار
لعنت به مشاورم که سال کنکور اینجوری برام انتخاب رشته کرد لعنت بهش
اون موقع که من میخواستم انتخاب رشته کنم خوابگاه و شهر دیگه اه و پیف بود اما برای بقیه بچه های فامیل خوب بود فقط من باید زندانی باشم فقط منننننننننننه خاک برسر😭
انگار نه انگار با بقیشون همسنم چقد همیشه بیرون و مسافرتن منم همش دانشگاه و خونه