من تازه از دواج کرده بودم،همسرم سرکاربود،توخواب و بیداری دوتا جن وسایل آشپزخونه رو میکوبیدن بهم،شعله های گاز رو کم و زیاد میکردن،و من با چشم نیمه باز میدیدمشون،یکیش قدبلند یکیش قد کوتاه ،انگار از استخون و گوشت کمی که روشون بود و کش اومده بودن،وقتی بیدار شدم آشپزخونه مثل قبل از خوابم تمیزبود،انقدر وسایلا رو کوبیده بودن،اعصابم توبیداری خورد بود،الان ده سال از اون اتفاق میگذره،نترسیدم،درحالی خیلی ترسو و احساساتیم، مثل بقیه خانوم ها،و جالبتر اینکه نمیدونم چرا ب کسی تابحال نگفته بودم این اتفاق رو تا یه هفته پیش که ب همسرم گفتم اصلا باورش نشد،نترس،ببین تو تاریکی چشم خطاسازه،حتی تو اشکال هندسی که ثابت هستن اما چشم خطا میبینه،سعی کن خودتو آروم کنی.بگم شاید حرفای تکراری باشه اما سوره حمد رو بخون بذار آروم شی،بعضی اتفاق ها ذهن رو درگیر میکنه،ازش بیا بیرون،