تقریبا دوساله که دو تا برادر دوقلو به خانواده اضافه شده 
3 ماه بستری بودن و کلی سختی کشیدن پدر و مادر و بعد از ترخیص هم هرماه بیمارستان و دکتر میرفتن چون مشکلات زیادی داشتن .
چون نارس به دنیا اومده بودن و بعد مشکل راه رفتن بچه ها بود کلی کاردرمانی رفتن درواقع شکنجه شدن.
چون تا سه ماهگی بیمارستان بستری شدن  بدنشون  خشک شده بود و موقع کاردرمانی که تقریبا برای اینا 5 ماه طول کشید خیلی زجه میزدن و واقعا سخت بود.
حتی برای من...
یکم که بزرگتر شدن و راه افتادن همیشه چه خودم و چه مادرم جلوی همسایه ایی که طبقه پایین داشتیم سرافکنده بودیم و عذر خواهی میکردیم.
و بعدش چون حتی در حرف زدن هم مشکل داشتن دیر تر به حرف اومدن و فقط جیغ میکشیدن، جیغ های خیلی بد راستش مادرم خیلی دست تنها بود و خودش یه نفری واقعا نمیکشید برای همین صبح تا شب سرشون داد میزد .
حالا الان دارن حرف میزنن و راه میرن فقط گاهی پیش میاد یه زبع تا نیم ساعت بدو بدو  میکنن 
همسایه پایینی اکسیدانی هر دفعه میبینه آدم رو میگه چرا روز تعطیلی جارو زدی چرا صدا اومد چرا فلان شد
همیشه مامان میگه ببخشید 
البته اون بنده خدا هم خیلی آدم خوبیه
الان که این متن رو مینویسم قراره برای دفعه چهارم وقت جراحی بگیرن و یکی دیگه از دوقلو هارو عمل کنن  برای دفعه چهارم در یک سال.
باز قراره بیهوش بشن.
همسایه طبقه بالایی هم سرلج افتاده دقیقا وقتایی که این دوتا خوابن بچش که 11 سالشه شروع میکنه به کوبیدن پاهاش روی زمین گاهی از 5 ساعت شروع میکنه...
به همسایه پایینی گفتیم و اونم از طرف طبقه بالایی گفت چهار دیواری اختیاری پدر و مادرم انگار خیلی صبوری هیچی نمیگن ولی من همش دارم آرامبخش میخورم
امشب تا ساعت 3 شب میدویید بچش و شنیدم که میگفت بچه اون میدونه چرا بچه ما بشینه
من واقعا دیگه نمیتونم 
با خودم میگم تو خونه ای که پدر و مادر هست من نباید اصلا حرف بزنم
ولی واقعا این دوتا بچه از وقتی به دنیا اومدن همش مصیبت داشتیم
حالا که تازه یکم دارم بهشون میفهمیدم که نباید بگویید اون شروع کرده آرامبخش جواب نمیده 
صاحب خونه ام هستیم همه و فعلا نمیتونن بلندشن