اول بگم كه نارحت نشدم، فقط برام عجيب و يه جوريه
اون روز مادرشوهرم زنگ زد ، با شوهرم حرف زد
بهش گفت كه ميخواد با دوتا جاريم و خواهرشوهرم برن سفر زنونه، شوهرمم اروم حرف ميزد ،
بعد بلافاصله به شوهرم گفت ، گوشي رو بده به من حال و احوال كنه و به من هيچي نگفت در اين مورد
بعدش موقع شام ، شوهرم بهم گفت كه اره مامان اينا ميخوان برن كيش و ال و بل ، يعني من قبلش نميدونستم
برام عجيبه ، من كه شاغلم ، اصلا مرخصي هم ندارم
ميدونست اگر تعارفم بزنه من نميام
اما نه به من گفت ، نه تعارف زد
منظورش چي بود اصلا ، ميخوام فقط بدونم ته دلش چيه كه محبت هاي بيخودم رو قطع كنم