یک دختر تعریف میکرد پسری که همیشه عاشقم بود از فامیل اما من دوسش نداشتم بعد مدتی تلاش کردن یهو شد بلای جانم جوری اذیتم کرد و دنیا را برام تنگ کرد و تحت فشار منو گذاشت که از زمین و زمان سرم میبارید
با اینکه اون منو اذیت میکرد و من هیچ کاری نمیکردم اما اینقدر سیاست داشت همیشه منو مقصر جلوه میداد و منو تا مرز خودکشی برد
دختره گفت یکبار باهاش حرف زدم گفتم بهش تو عاشق من نبودی همیشه دروغ میگفتی تو اگر عاشقم بود اینجوری جهانو برام جهنم نمیکردی
گفت پسره بهم گفته ؛ اما چند سالم عاشقت بودم و تلاش کردم تو همیشه بهم میگفتی احمق و بی عرضه
خواستم بهت ثابت کنم من سیاستمدار قوی هستم و همه چی بلدم و از من زرنگ تر نیست اما عشق تو منو احمق و بی عرضه کرده بود از بس دوست داشتم
دوست داشتن من دلی بود و پاک نه سیاست داخلش بود نه دروغ وگرنه من بیشتر از هرکسی بلدم