من و شوهرم چند هفتس بخاطر کارشوهرم اومدیم شهرستان ک فاصلش با شهرمون ۳ ساعته
حالا کارشو تموم کرد و امروز عصری برگشتیم
قبلش زنگ زدم احوالپرسی بامامانم
گفتم ک میخوایم بیاییم
اول پرید گفت خب میموندید دیگه خوش میگذروندیم(حالا خوبه خودش میدونه شوهرم سرکاره همش وما سوئیت)
گفتم نه خسته شدیم کارشوهرمم تموم شد دیگه برمیگردیم
خلاصه گفتم چخبرکجایی(حس کردم فکرکرد میخوام بیام خونش)گفت خوبیم امشب بریم خونه پسرعمو اقات که خانمش یک ماه پیش فوت کرده و امروزم پنجشنبه هستش شام درست کردن
حتی تعارف الکی نزد که خسته اید یامیخوای براتون شامی چیزی درست کنم
حالا از مادرشوهرم میگم ک زنگ میزد سراغ میگرفت ککی برمیگردیم و امروزم از صبح زنگ زد به شوهرم کخسته اید شب که میرسید بیایید اینجا براتون شام درست کردم
قبل رفتنمونم خودش برامون ناهارو شام درست کرد
بحث شام وناهار نیستتتت اصلااا
ولی بحث اینه ک من تک دخترم
و خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم اینقدر خونوادم بی محبتن
و خونواده شوهرم چقدر بامحبتن نسبت به پسرشون و مدام زنگ و پیگیر حالشن