17 سالگی ازداوج کردم، کلم داغ بود، درسو بوسیدم گذاشتم کنار. با همه چیش ساختم. گفت باید بیای تو خونه بابام، منم چشاام کور گفتم چشممم، فقط تو کنارم باشی هیچی مهم نیست. الان بیست و یک سالمه. یه دختر دوساله دارم. احساس خفگی دارم، دارم میترکم، دار بیصدا داد میزنم، روزی هزاربار میشکنم. میگم عزیز من، بعد چهار سال زندگی مشترک بیا خونه زندگیمونو جدا کنیم. میگم اصلا در حد یه اتاق باشه ولی بفهمم خونه خودمه، میگ تو روزه اول قبول کردی همچیو. داد میزنم میگم منو الان با اون دختر بچه هفده ساله مقایسه نکن. صب تا شب سرکاری، از کجا خبر داری من چی میکشم. زخمه زبون و نیش و کنایه. مثل طوطی شدم ک تو قفس گیر افتاده، دلم میخاد در قفس باز بشه فرار کنم. دلم درس میخاد، دانشگاه، شیطنت بچگانه، همش شده حسرت