اون روزها خونه مادرشوهرم مملوازجمعیت بودسفره وغذاهای جورواجور بله تمام اینایی که استارترنوشته بود همینجوری بود بنداز وجمع کن وپذیرایی وشستن ظرف وظروف اون موقع ها دغدغه مون این بوداین چرانگاه کرداون چراگفت برووبیا وجمع کن بزاروبردار واما امروز
مادرشوهرمردسال مادرشوهر پسربزرگش یعنی همسرمن شب هفت ش بود خواهرشوهربزرگ که مورداحترام همه بود بعد شش ماه بعداز فوت همسرمن اونم مرداون خونه الان خالی ازسکنه شده مثل خونه ارواح وسکوت به جای اون صدای قاشق وچنگالها بزاروبردار دیگ ودیگ برها پخت وپزها وشادی وغم ها خنده ها وحرص خوردنهاحکمفرماشده ودراون خونه برای همیشه بسته شد ومن آرزومه یکباردیگه یه دورهمی باهمه مشکلات وکم وکاستی هاش بوجودبیآد دلم خیلی تنگه خیلللللللللی