ازبس حالم بدشد نفهمیدم چی تایپ کردم
بچم مریض بودحالش بدبود خونه مادرشوهرم بودیم ظهربودکناربچم دراز کشیدم مادرشوهرم گفت یکم بخواب من حواسم به بچه هست وگفت بهم روت بکن اون طرف بخواب منم خوابیدم وقتی بیدارشدم دیدم بچم پرکشیده رفته من خاک برسر خواب بودم وقتی بچم جون داد
موقعی که بیدارشدم روم کردم طرف دخترم دیدم پتو روی سردخترمه مادرشوهرم بالای سرش بهش گفتم چراپتوانداختی روی سربچم خفه میشه اومدم پتو روش بردارم بچه گذاشت توی بغلش بهم نداد دیدم یکم لب بچم آبی شده بهش گفت وای بچم حالش بدشده داره تشنج میکنه بچمو بده بهم نداد دادزدم شوهرم صدا زدم بیا بچمو ازمامانت بگیربهم بده دیدم صدای گریه شوهرم بلدشد اونجابود که فهمیدم بچم مرده ومن همیشه عذاب وجدان دارم که چراخوابیدم وهیچوقت خودمونمیبخشم