زنداییم ۴۵ سالشه و من یه زمانی خیلی دوست بودم باهاش الان به خاطر یه دلیلی زیاد اوکی نیستم باهاش..
من همیشه آرزو داشتم سوئد زندگی کنم یعنی طوریه که اسم سوئد میاد قشنگ گریم میگیره و گاهی حتی بغض میکنم وسط جمع نمیدونم چرا اما همیشه احساس میکردم بخش خیلی زیادی از من به اونجا تعلق داره💔
داییم ۵ سال پیش متوجه خوبی سوئد شد و تصمیم گرفت کسب و کارش رو سوئد گسترش بده و خیلی خیلی بابت این انتخابش خوشحال شدیم هفته پیش ویزاشون اومده یعنی از اون روز زنداییم روزی نشده که زنگ نزنه بگه تو نمیای بامون؟ اه چرا سوئد نمیای زندگی کنی خیلی خوبه؟ من خیلی خوشحالم دارم میرم..
خیلی شوآف میکنه منم بغض میکنم چون میدونم که پاش برسه به اونجا زندگی برای من نمیذاره.. بیشترم از این حرص میخورم که وضع مالی ما عالیه ولی مامانم اصلا قدمی برای موفقیت من برنداشت و هیچوقت بابت این کارش نمیبخشمش توی کل جمعم بهش گفتم اصلا مسخرش میشه میگم نمیبخشمش! میگه شوهر کن با شوهرت برو بعد رو میکنه به داییم میگه اینم آدم شده... چیکار کنم با این خانواده؟