هیچ وقت بهشون بی احترامی نکردم هر موقع شوهرمم حرفی بهشون رد دعوتش کردم گفتم عیب ندارع خواهر و برادراتن خانوادتن تو مهمونیاش کل سنگینی کارا سر دوش کنه مریض شد تا چند روز غذا درست کردم فرستادم براش همسرم باشوهر خواهرش قهره حرف نمیزنه حدودا یک سال و خورده ای چون ما خونه خریدیم از حسادت کلا ی دعوا درست کردن و ما قطع ارتباط شدیم ولی جایی داخل مهمونی میبینمشون در حد سلام و علیک ارتباط داریم خلاصه من مهمونی گرفتم حدودا یکساله ارتباطیم با خواهر شوهرم نداریم اونا هم مهمونی میگیرن دعوت نمیکنن ما رو من مهمونی گرفتم و برادر شوهرم و جاریم با مادر شوهرم و پدر شوهرم دعوت کردم کلی ازشون پذیرایی کردم خلاصه دیشب خونه مادر شوهرم بودیم شروع کرد تیکه انداختن که چرا دختر منو دعوت نکردین بعد ب شوهرم گف تو خیلی اخلاقت بد شده رفت و آمد ننمیکنی بدترم شدی یعنی که ازدواج کردی زنت نمیزارع رفت و آمد کنی منم خیلی بهم برخورد و تا آخرش باهاش حرف نزدم نشست پیش شوهرم خواهرته فلان باهم خوب باشین شوهرمم گف اون و شوهرش من ماشین میخرم قهر میکنن خونه میخرم قهر میکنن مگه میشه خواهر و برادر از پیشرفت هم خوشحال نشن من دلم نمیخواد دیگ باهاشون رفت و آمد کنم بعد مادر شوهرم کلا اخم کرده بود و محلم نداد تا اخرش