شوهرم کلا نمیزاره طلا بمونه تا ببینه پول لازم داره طلا میفروشه
دیگه فقط حلقه داشت
عروسی پسردایی شوهرم بود،مادرشوهرم از ۱۰صبح زنگ زده که بیاید خونه ما باهم بریم و ارایشگاه ساعت ۲ وقت گرفتم
ما ماشین نداشتیم اوناهم جا نداشتم در هرصورت باید با اسنپ میرفتیم
منم ب شوهرم گفتم باید کلی لباس ببریم و هزینه اسنپ چند تا میشه نمیخواد و خودمون از خونمون میریم راحت
شوهرم داد که بدو دیر شد مامانم زنگ زده ،حموم هم نمیخواد بری بیا خونه مامانم برو، داد میزد ومامانش فکر میکرد من چرا میگم نه نمیام
گفتم باشه و لباسارو جمع کردم بریم
شوهرم گفت من باید برم مغازه کلید بدم و برگردم
رفت و اومد
موقع رفتن خونه مامانش گفت وای حلقم نیست
براش اولش ک مهم نبود بعدش هم یکم
به خواهرش و مادرش گفتم، واکنششون ببینم، دیدم گفتن وای واقعا و زیاد اعتنا نکردن
چیکار کنم برای گم کردن حلقش و احتمال داره فروخته باشه