مدتها پیش با آقایی آشنا شدم دوست داشتیم همو
دلبسته ام کرد ، هرچقدر من سعی کردم رسمی طور پیش بره تا بهر دلیلی که نشد کسی بعدا اذیت نشه اون برعکس من عمل کرد انقدر که احساسات من و تحریک کرد ،اومدم دور شم ازش چون برای من ادامه اش شدنی نبود کلی حرف و حدیث
من واقعا دور از انسانیت میبینم وقتی از آخر کارت مطمن نیستی کسی و وابسته و دلبسته خودت کنی
اما اون این کار و با من کرد
بهر دلیلی که بود نشد رسیدن مابهم
و یکی دو ماه بعد تموم شدن همه چی ازدواج کرد !!!
ناراحتم
نه از سرحسادت نه از اینکه چرا اینقدر منو درگیر خودش کرد چرا وقتی در خودش اون قدرت و میدید که انقدر راحت کنار بیاد و بره ازدواج کنه چرا نخواست درک کنه بااینکه من بارها از شرایطم بهش گفته بودم که اینجور با روان من بازی نکن
حس میکنم دوست داشتنش موند رو دلم
حس میکنم من بودم که نتونستم
من بلد نبودم
من بد بودم
ولی واقعا برا من شدنی نبود
پس این حسها چیه من دارم تجربه میکنم
چراانقد ناراحتم
چرا نمیتونم هضم کنم یجوری عاشقانه حرف میزد
واقعا نمیفهمم چی شد ! یعنی انقد زود سرپا شد؟!
پس من چی ؟ من چرا هنوز هم حالم بده
من چی بودم اصلا !!!
کجای عشق این شکلیه آخه