سلام دوستان ببخشید خیلی طولانی میشه
من چند سال پیش عاشق یکی از فامیلامون شدم و اونم طوری رفتار میکرد که حس کردم اونم به من علاقه داره
شب و روز بهش فکر میکردم نمیتونستم درس بخونم تصمیم گرفتم برم بهش بگم که حسم بهش چیه
بهش پیام دادم که من ازتون خوشم اومده اونم محترمانه گفتش که شما مثل خواهر من میمونید همین که این حرف رو زد بدنم بی حس شده بود تا یک روز کامل با هیچکس حرف نمیزدم بعدش با خودم گفتم که اونم حق انتخاب داره و از اون روز به بعد دیگه بهش فکر نکردم ولی دروغ چرا هروقت اسمش میومد تن و بدنم میلرزید ولی خودم رو با انجام کاری مشغول میکردم و به خودم اجازه نمیدادم کسی که منو نمیخواد باعث بشه به آیندم لطمه بخوره ولی از اون روزی که بهش اعتراف کردم چون رفیق عموم هست همیشه از من از عموم سوال میکنه که درس میخونم ؟ رتبه کنکورم چطور شد ؟ ۶ ماه پیشه که یه خاستگار برام اومده البته الان هم هنوز خاستگارمه پرسیده بود راستی قراره برادرزادت ازدواج کنه پسره کیه و اینجور سوالایی
از وقتی شنیده بود قراره شاید ازدواج کنم بهم پیام داد که چقدر زود عشقت به من رو فراموش کردی راضی شدی ازدواج کنی
منم بهش گفتم زندگی شخصی من به شما ربطی نداره
گفت حتما ربط داره که الان اینجام من از روز اولی که دیدمت خیلی قبل تر از تو عاشقت شدم اما به خاطر یسری مسائل نتونستم عشقم رو بهت ابراز کنم من بدون تو نمیتونم یه لحظه نفس بکشم و اینجور حرفا منم گفتم متاسفم ولی من دیگه به شما هیچگونه علاقه ای ندارم
لطفا دیگه پیام ندید گفت که خواهش میکنم بیا حضوری همو ببینیم تا برات توضیح بدم اما من قبول نکردم و دیگه جوابی بهش ندادم تا اینکه دوباره بعد یه چند وقت بعدازظهر پیام داده هزار التماس که از طریق پیام نمیتونم برات توضیح بده بیا حضوری همو ببینیم حتی اگه میخوای با عموت بیا
نمیدونم چکار کنم شما باشید میرید ؟