دوساله جدا شدم ، هر خواستگاری اومد رد کردم خانوادم گفتن سنت داره میره بالا و شرایط ازدواج داری بررسی کن ،با آقایی آشنا شدم دقیقا همون چیزی که میخواستم ،خانواده فوق العاده خوبی داره ،با این شرایط مالیمون فرق داشت اما دیدم خیلی انسان چشم پاک واهل نماز اول وقت و لقمه حلال حرام و خیلی خصلت های خوب دیگه هست قبول کردم . از ابتدا گفته بودم تو بدترین شرایط کتک خط قرمز من هست .خلاصه نوشتم براتون ،هرشرطی گذاشتم قبول کرد حق طلاق حق خروج از کشور حق تحصیل و اشتغال و ... مهر ماه هر طلایی خواستم خرید البته خودش شرایط مالی خیلی معمولی داشت از خانوادشون میگرفت . چون میخواستم به خاطر پول باهام ازدواج نکنه از ابتدا گفتم ما فقیر هستیم ایشون هم نگفته بوده پدرش شرایط به نسبت خوبی داره اما آنقدر عزت نفس داشت خودش کار میکرد و شهر دیگه تحصیل و از خانواده نمیگرفت اما برای ازدواج چون شرط و شروط طلا و ... داشتم از خانواده گرفت و اون ها هم نه نگفتند، چند شب پیش رفتم خرید چادر عقد و صبحش نوبت محضر اما سر یه مساله کوچیک ایشون مدام بحث میکرد و هرچی میگفتم زشته بیرون هستیم بعدا صحبت میکنیم کوتاه نیومد و نیم ساعت بحث کرد. و منم وقتی توهین کردم دوتا مشت زد به پام تو ماشین جواب منفی دادم
از شوک اشکم نمیاد مدام میگه من ناراحت شدم ،گفتم الان ازدواج نکردیم دست بلند کردی بعدها تضمینی نیست پا رو دلم گذاشتم. اینکه من از زندگی قبل آسیب دیدم شکی ندارم اما اینکه ایشون هم آسیب دیده هست برام محرز شده . دلم به حال دل خودم جوانی از دست رفتم عجیب سوخته دلم به حال پدر و مادر بیمارم سوخته اومدم براتون نوشتم بلکه بغضم بترکه و اشک بریزم کدوم دختریه آرزوی زندگی کنار یه مرد خوب نداشته باشه .