یه مادر شاغلم بخاطر شرایطم فقط شیفت شب برداشتم درسم میخونم دخترم پیش دبستانی میره و با درسای اون آسی شدم هرروز کاردستی پرینت نقاشی مشق ریاضی کاربرگ آسی شدم یعنی بریدم شوهرم سربازه و مسائل مالی و اقتصادی پاشو گذاشته رو خرخره ی من
تو این ۶ماه که سرباز شده موهای سرم سفید شده داغون و شکسته شدم و همه متوجه این شدن یه بچه ی نوزاد دارم نه به درسم میرسم نه میتونم خوب بخوابم که شب تا صبح بتونم محل کار سرحال بیدار باشم نه میتونم به کوچیکه برسم نه به بزرگه نه میدونم جواب صاحب خونه رو بدم یا جواب مدیر ساختمون نه میدونم به خودم برسم یا به مرتب بودن خونه
نه میدونم حموم برم یا آشپزی کنم
نه کمکی دارم نه رفیقی نه فامیلای شوهرم حتی یه زنگ بزنن مردی یا زنده نه تفریح و سرگرمی دارم نه فراغت و استراحت
بخداوندی خدا خیلی وقتا دلم میخواد همه چیزو ول کنم و برم جایی که هیچوقت برنگردم یبار رفتم خطمو خاموش کردم ماشینو روشن کردم و رفتم انقد رانندگی کردم تا رسیدم به شمال صبح که سپیده زد اون هوای لعنتی شمال اون هوای بارونی تلفیق مه و بوی سوخته ی چوب به مشامم خورد دیدم همسرم کنارم نیست قلبم فشرده شد به سرعت با تمام خستگی و خاب آلودگی برگشتم به جایی که قلبم اونجا میتپه و بهش تعلق دارم اخه ما هیچوقت بدون هم جایی نمیریم هیچوقت اونشبم واقعا ناراحت و عصبی بودم ولی خستم دیگه نمیکشم واقعا توانایی جواب دادن سوال ندارم خواهش میکنم سوال نپرسید اگر میتونید چیزی بگید که آرومم کنه که
ن رمانه نه داستان نه متن و هرچی که میخواید قضاوت کنید