بچه ها رفتم سوارتاکسی شدم تابرم بازار کنارم یه دختربچه خیلی کوچیک نشسته بود ازسرووضعش معلوم بود که فقیرن باباشم پیشش بود یهو برگشت باباش گفت کفشات کوپس دختره گفت مونذخونه باباش عصبانی شد گفت پس واسه چی اومدبم بازار اومدیم اونارو تعمیرکنیم دیگه محکم ازموهای دختره کشید وگفت بادمپایی همین پات میری مدرسه حالت جامیاذ یه لحطه دلم خیلی سوخت بخاطر شکستن غروردختره من وقتی بچه بودم مامانمینا وضعشون زیاد خوب نبود توی تابستون من چکمه پوشبدم رفتیم کوه چون پول نداشتن برام کفش تابستونی بخزن عمو ودخترعموهام هی مسخرم میکردن میگفتن پول ندارین کفش بخرین حتی همین چکمه هاهم پاره بود ازتاکسی که اومدن پایین سریع رفتم پیش مرده گفتم اقا ازجیبتون پول افتاد پونصد تومن دادم بهشون اقاعه گفت نه مال من نیس گفتم نه ازجیب شما افتاد حتما میخاستین برای دخترتون کفش بخرید افتاد دنبالشون تا مطمئن بشم میخره درسته پونصد پول ناچیزیزبود ولی همین نقد توکیفم داستم 😪😪