از لحظه ای که رفتم یکسره سرش توو گوشی بود حتی یه چایی هم بهم نداد منم هعی هر چند دقیقه یکبار یه سوال میپرسیدم سکوت میشکستم اونم با هااا یا نههه یه جوری که انگار اصلا منو نمیبینه حواسش بهم نیس جواب میداد
نیم ساعت نشستم حرف نزد چایی نیاورد سرش توو گوشی ریلکس لم داده بود من خیلی معذب شدم و ناراحت شدم خیلی دلم گرفت یهو شوهرش هم از بيرون تخص تخص اومد توو بدون اینکه سلام بده بلند گفت این در بی صاحاب کی باز گذاشته این بخاری برا کی روشن اینجا از کنار ما رد شد سلام نداد خیلی ترسیدم
راستش آخرین بار من اومدم توو در راه روشون باز گذاشتم نمیدونستم میبندنش خونش ویلایی
به شدت دلم گرفت فقط میخواستم از اونجا برم بعد هعی پیله کرده بود که نمیذارم بری آخر گفتم شوهرم پیام داده که بچه ها خیلی گریه میکنن بیا که با مامانت تنهایی نمیتونه نگهشون داره و از اونجا در رفتم و تا توو خیابون ازش خونه دور شدم توو این سرما تا شوهرم بهم رسید و منو آورد خونه
مجازی آشنا شدین م که چند بار بیرون قرار گذاشتیم همو دیدیم 3 سال شدید توو چت و اینا دوستیم هعی احول همو میگیرم اونم دختر و هم سن و سال خودم و کلا زندگی و مشکلاتمون خیلی بهم میخورد
قرار بود برا یلدا بریم خونه مامانم که همه دور هم جمع جمع شیم آقا این دوستم صبح اصرار پشت اصرار که امشب حتما حتما یلدا بیا خونه من منم چون سه ماه زایمان کردم افسردم و کلا انقدر با بچه هام درگیرم اصلا از خونه بیرون نمیرم دیگه اون هعی زنگ میزد که بیا شوهرمم اخر گفت برو با دوستت یکم بهت خوش بگذره روحیت عوض شه منم قبول کردم و به مامانم گفتم بیاد بچه هام نگه داره خلاصه مامانم از دور همی اش زد و اومد بچه ها من نگه داره من رفتم خونه دوستم