انقدر زندگی مضخرفی دارم
آبجیمم حامله س حالش بد شد رفت دکتر دوباره بستری شد
دیروز ساعت۵ صبح شوهرش بچه رو گذاشت پیشمون رفت
سرکارداره
منم یکشنبه امتحان دارم ترم فیزیک کنکوری هم هستم
به دختر عمم گفته بودم بیاد درس بخونیم امروز ازصبح تا الان که خونمون بود اذیتمون کرد هی میگف چرا به خواهرت زنگ نمیزنی اونو ببره گفتم ویروس داره بیمارستانه
منم باید پنهون میکردم که شب میاد دنبالش امشبم خواهر زادم پیشمون میخوابه
شوهرش بعد سرکاررفت بیمارستان
الان میاد خونمون شام
بابام کلا بیرونه همش کمکم نمیکنه بچه رونگه داره من چه گوهی بخورم ای کاش میمردم
کمرم داره میکنه هنوز پریود نشدم بابام همش به خواهر زادم داد میزنه خونمونو خواهرزادم بهم ریخته کلا زلزله زده خونمون
ابرومجلو دخترعمم رفت الان میگه از خواهرش میترسم یه زنگ نمیزنی بیاد دنبالش
باشوهر آبجیمم رودروایسی دارم
انوقت بابام میگه باید کنکور دولتی شهرخودمون قبول بشی
بابام خبر نداره خواهرم حامله چون همه جا میگه فقط من میدونم الان تمام سختی روی دوش منه
مادرشوهرشم اینجا نیس خواهرشوهر نداره بدبختی
ماهی که کنکور دارم زایمان میکنه اواخر تیر
دلم میخواد چشمامو ببندم بمیرم الانم باید شام درست کنم
کل خاندان ازم انتظار رتبه سه رقمی دارن
به آبجی زنگ بزنم غر بزنم