۳
دختر عموی بابام توی حاااااشیه تهران زندگی میکرد که هنوز گاز هم نداشت سال۸۲
ما شبونه اثاث کشی کردیم محل اونا...
عموی من بخاطر رویی که بابام بهش داده بود حس میکرد هر کــــــــاری دلش بخواد میتونه با ما بکنه
سر این که چی بپوشیمم نظر میداد
هیچوقت یادم نمیره وقتی رفتیم اونجا زمستون بود و سررررررد خونهه بزرگ بود و چون خیلی وقت بود خالی بود شدیدا سرد بود
بخاری نفتی و یه دونه برقی داشتیم ،عموم اونارو گذاشته بود اتاق خودش و با رفیقاش پای بساط بود
مـن و داداشم و مامانم چند تا پتو انداخته بودیم رومون ،،،داشتیم میلرزیدیم...
داداشم پای منو میبرد وسط پاهاش که گرمم بشه اخه خب هشت سالم بود
داشتم میرفتم کلاس دوم دبستان
عموم بعد چند وقت زد به سرش که داداشم سر کار بره و درس به درد مرد نمیخوره(خودش نمیرفت و از بابام به زور چاقو پول میگرفت)
خلاصه داداشم سال اول دبیرستان ترک تحصیل کرد و رفت کوره آجر پزی کار کرد...
چند وقتی گذشت و محرم اومد که اون موقع ها توی زمستون بودش
و ما یه شب برای شب نشینی رفتیم خونه دختر عموی بابام
که عموم زودتر از ما برگشت خونه
و ما وقتی برگشتیم درو از داخل قفل کرده بود و خودش پشت در ایستاده بود چون لباسش قرمز بود(زیر پیراهنیش) سایه اش رو میدیدم اما هر چی در زدیم،صدا کردیم،گفتیم سرده باز کن،باز نکرد...
ما توی اون برف برگشتیم خونه فامیلمون...