از صبح داشتم تو کل خونه با کلی استرس دنبالش میگشتم تا بعد ظهر
وقتی همه جا تموم شد و فهمیدم دیگه خونه نیست به شوهرم زنگ زدم که سرکارش بود گفتم تو خبری داری؟ گفت نه
زودتر نمیخواستم زنگ بزنم که بهش استرس ندم
وقتی برگشت خونه دید کلی گریه میکنم و استرس دارم با من شروع کرد گشتن
بعد یکی دو ساعت که دید کلا بی حال شدم و رفتم به شکم دراز کشیدم هیچجا رو نمیدیدم آورده انداخته رو فرش کناریم
تا بلند شدم خیلی خوشحال شدم که وای پیدا شد و گفتم دیدی کار تو بود از صبح هزار بار اینجا رو گشته بودم
عمرا زیر بار نرفت گفت نه من به قرآن به جان مادرم خبر نداشتم خودش افتاده اینجا تو ندیدی
در حالی که شاید 20بار همونجا رو کامل گشته بودم
خلاصه خیلی دلم شکست و گفتم دیگه نمیخوام با آدم دروغگویی مثل تو زندگی کنم
همه طلاهامو درآوردم دیگه نمیخوام بپوشمشون
برم طلاق بگیرم؟ ممکنه بعدا خیلی دروغهای بیشتری بهم بگه